دهی است از دهستان کزاز بالا در بخش سربند شهرستان اراک در 46 هزارگزی مغرب آستانه و 15 هزارگزی راه مالرو عمومی، در ناحیه ای کوهستانی و سردسیرواقع است و 230 تن سکنه دارد. محصولش غلات و پنبه و انگور، شغل اهالی زراعت و گله داری و قالیچه بافی است. آبش از چشمه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
دهی است از دهستان کزاز بالا در بخش سربند شهرستان اراک در 46 هزارگزی مغرب آستانه و 15 هزارگزی راه مالرو عمومی، در ناحیه ای کوهستانی و سردسیرواقع است و 230 تن سکنه دارد. محصولش غلات و پنبه و انگور، شغل اهالی زراعت و گله داری و قالیچه بافی است. آبش از چشمه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
از: بی + در، که در ندارد. بی باب. بدون در. بدون مدخل یا بدون آنچه بر مدخل قرار دهند. شواهد زیر، هم بمعنی خود ’در’ و هم بمعنی مدخل یعنی جای نصب در است: که کرد این گنبد پیروزه پیکر چنین بی روزن و بی بام و بی در. ناصرخسرو. بی در و روزن بسی حصارستان بی در و روزن کسی حصار کند. ناصرخسرو. چندین همی بقدرت او گردد این آسیای تیزرو بی در. ناصرخسرو. بی زاد مشو برون و مفلس زین خیمۀ بی در مدور. ناصرخسرو. آورد بدان سرای بی در آن مژده بدان همای بی پر. نظامی. زاهد بی علم خانه بی در (است) . سعدی، کنایه از بی خاصیت. رجوع به رنگ و بو شود
از: بی + در، که در ندارد. بی باب. بدون در. بدون مدخل یا بدون آنچه بر مدخل قرار دهند. شواهد زیر، هم بمعنی خود ’در’ و هم بمعنی مدخل یعنی جای نصب در است: که کرد این گنبد پیروزه پیکر چنین بی روزن و بی بام و بی در. ناصرخسرو. بی در و روزن بسی حصارستان بی در و روزن کسی حصار کند. ناصرخسرو. چندین همی بقدرت او گردد این آسیای تیزرو بی در. ناصرخسرو. بی زاد مشو برون و مفلس زین خیمۀ بی در مدور. ناصرخسرو. آورد بدان سرای بی در آن مژده بدان همای بی پر. نظامی. زاهد بی علم خانه بی در (است) . سعدی، کنایه از بی خاصیت. رجوع به رنگ و بو شود
مرکّب از: بی + درم، بی سیم. که درم ندارد. بی پول. فقیر: اوحدی گر تو صد زبان داری عاشق بی درم زبون باشد. اوحدی. محتشم را بمال مالش کن بیدرم رابخون سگالش کن. نظامی. چرخ نه بر بی درمان میزند قافلۀ محتشمان می زند. نظامی. رجوع به درم شود
مُرَکَّب اَز: بی + درم، بی سیم. که درم ندارد. بی پول. فقیر: اوحدی گر تو صد زبان داری عاشق بی درم زبون باشد. اوحدی. محتشم را بمال مالش کن بیدرم رابخون سگالش کن. نظامی. چرخ نه بر بی درمان میزند قافلۀ محتشمان می زند. نظامی. رجوع به درم شود
مرکّب از: بی + غدر، بی مکر. بی حیله. بی نیرنگ. دور از غدر و حیله: صدر دریادل نظام الدین که باشد از قیاس پیش دریای دل بی غدر تو دریا غدیر. سوزنی. رجوع به غدر شود
مُرَکَّب اَز: بی + غدر، بی مکر. بی حیله. بی نیرنگ. دور از غدر و حیله: صدر دریادل نظام الدین که باشد از قیاس پیش دریای دل بی غدر تو دریا غدیر. سوزنی. رجوع به غدر شود
مرکّب از: بی + قدر، بی رتبه و بی عزت. (آنندراج)، بی عزت. بی رتبت. حقیر و آنکه قدر و مرتبۀ وی را کسی نشناسد. (ناظم الاطباء)، بی خطر. حقیر. بی مقدار. (یادداشت مؤلف)، بی عزت. بی احترام: هر کس که شاد نیست بقدر و بجاه او بی قدر باد نزد همه خلق و بی خطر. فرخی. مر گوهر باقیمت و با قدر و بهارا اینها نه سزااندکه بی قدر و بهااند. ناصرخسرو. خسیس است و بی قدر بی دین اگر فریدونش خالست و جمشید عم. ناصرخسرو. بی رتبت تو گردون بی قدر چون زمین با هیبت تو آتش بی تاب چون شرر. مسعودسعد.
مُرَکَّب اَز: بی + قدر، بی رتبه و بی عزت. (آنندراج)، بی عزت. بی رتبت. حقیر و آنکه قدر و مرتبۀ وی را کسی نشناسد. (ناظم الاطباء)، بی خطر. حقیر. بی مقدار. (یادداشت مؤلف)، بی عزت. بی احترام: هر کس که شاد نیست بقدر و بجاه او بی قدر باد نزد همه خلق و بی خطر. فرخی. مر گوهر باقیمت و با قدر و بهارا اینها نه سزااندکه بی قدر و بهااند. ناصرخسرو. خسیس است و بی قدر بی دین اگر فریدونش خالست و جمشید عم. ناصرخسرو. بی رتبت تو گردون بی قدر چون زمین با هیبت تو آتش بی تاب چون شرر. مسعودسعد.
نام یکی از دهستانهای ششگانه بخش بستک شهرستان لار. حدود از شمال به دهستان درزوسایبان، از شمال خاوری به شهرستان سیرجان و از جنوب خاوری به شهرستان بندرعباس و از باختر به دهستان حومه لار. آب آن از چشمه و باران و محصول عمده آنجا غلات و خرما و دارای 9 پارچه آبادی و حدود 2500 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
نام یکی از دهستانهای ششگانه بخش بستک شهرستان لار. حدود از شمال به دهستان درزوسایبان، از شمال خاوری به شهرستان سیرجان و از جنوب خاوری به شهرستان بندرعباس و از باختر به دهستان حومه لار. آب آن از چشمه و باران و محصول عمده آنجا غلات و خرما و دارای 9 پارچه آبادی و حدود 2500 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)